روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست..
یکى از شاهان ، شبى را تا بامداد با خوشى و عیشى به سر آورد و در آخر آن شب گفت :
ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست |
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست |
فقیرى (صبور) که در بیرون کاخ شاه ، در هواى سرد خوابیده بود، صداى شاه را شنید، به شاه خطاب کرد:
اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست |
گیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیست |
شاه از سخن (و صبر) فقیر شاد گردید و کیسه اى با هزار دینار از دریچه کاخ به سوى فقیر نزدیک کرد و گفت : ((اى فقیر! دامنت را بگشا.))
فقیر گفت : دامن ندارم زیرا لباس ندارم !
دل شاه به حال او بیشتر سوخت و یک دست لباس خوب به آن دینارها افزود و به آن فقیر داد.
آن فقیر در حفظ آن پول و کالا نکوشید، بلکه در اندک زمانى همه آن را خرج کرد و پراکنده نمود. (و در مورد اموال ، اسراف و زیاده روى کرد.)
ماجرا را در آن وقت که شاه از آن فقیر بى خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم کشید. در همین مورد است که هوشمندان آگاه گفته اند: ((از تندى و خشم شاهان بر حذر باش ، زیرا تلاش آنها در امور مهم کشور مى گذرد و تحمل ازدحام عوام نکنند.))
حرامش بود نعمت پادشاه |
که هنگام فرصت ندارد نگاه |
مجال سخن تا نیابى ز پیش |
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش |
شاه گفت : این گداى گستاخ و اسرافکار را که آن همه نعمت را در چند روز اندک تلف کرد از اینجا دور کنید، زیرا خزانه بیت المال غذاى تهیدستان است نه طعمه برادران شیطانها.
ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد |
زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ |
یکى از وزیران خیرخواه به شاه گفت : ((چنین مصلحت دانم که به چنین فقیران به اندازه کفاف (و اندک اندک ) داده شود، تا آنها خرج کردن ، راه اسراف را نداشته باشند، ولى براى صاحبان همت نیز مناسب نیست که با خشونت شدید و زننده با فقیر برخورد کنند، به طورى که یکبار با لطف سرشار او را امیدوار سازند و سپس دل او را با تندى و خشونت رنجور و خسته نمایند.))
به روى خود در طماع باز نتوان کرد |
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد |
کس نبیند که تشنگان حجاز |
به سر آب شور گرد آیند |
هر کجا چشمه اى بود شیرین |
مردم و مرغ و مور گرد آیند |
( به این ترتیب باید گفت : ((اندازه نگه دار که اندازه نکوست )) ولى در ماجراى فوق ، نه شاه در نفاق و در خشونت ، اندازه را رعایت کرد و نه فقیر در نگهدارى اموال ، رعایت و انظباط را نمود و هر به خاطر دورى از اندازه ، مورد سرزنش هستند.)
شاه بى انصافى از پارسایى پرسید: کدام عبادت ،بهترین عبادتها است ؟
پارسا گفت : خوابیدن هنگام ظهر براى تو بهترین عبادتهاست تا در آن هنگام به کسى آزار نرسانى .
ظالمى را خفته دیدم نیم روز |
گفتم : این فتنه است خوابش برده به |
و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است |
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به |
حکومت عبدالملک بن مروان (75 - 95 ه ق )بود. او حجاج بن یوسف ثقفى را که خونخوارترین و بى رحمترین عنصر پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره ) کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد.) در این عصر، روزى زاهد فقیرى که دعایش به اجابت مى رسید، وارد بغداد گردید. (بغداد در آن عصر، روستایى بیش نبود). حجاج او را طلبید و به او گفت : ((براى من دعاى خیر کن .))
زاهد فقیر گفت : ((خدایا! جان حجاج را بگیر. ))
حجاج : تو را به خدا چه دعایى است که براى من نمودى ؟))
زاهد فقیر: ((این دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خیر است . ))
اى زبردست زیر دست آزار |
گرم تا کى بماند این بازار؟ |
به چه کار آیدت جهاندارى |
مردنت به که مردم آزارى |
|
((هرمز)) فرزند انوشیروان (وقتى به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانى کرد. از او پرسیدند: ((تو از وزیران چه خطایى دیدى که آنها را دستگیر و زندانى نموده اى ؟))
هرمز در پاسخ گفت : خطایى ندیده ام ، ولى دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند. به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته اند:
از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم |
وگر با چو صد بر آیى بجنگ |
از آن مار بر پاى راعى زند |
که برسد سرش را بکوبد به سنگ |
نبینى که چون گربه عاجز شود |
برآرد به چنگال چشم پلنگ |