حافظ


صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
 

شهریار

ستاره صبح
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد
بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد
شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب بجز گرد غم نمی بیزد
به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
 

خواجوی کرمانی


چو در نظر نبود روی دوستان ما را
به هیچ رو نبود میل بوستان ما را
رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ
به آستین نکند دور از آستان ما را
به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را
چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی
که دور کرد بدستان ز دوستان ما را
به بیوفائی دور زمان یقین بودیم
ولی نبود فراق تودر گمان ما را
چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل
چه غم ز مدت هجران بیکران ما را
گهی که تیغ اجل بگسلد علاقهٔ روح
بود تعلق دل با تو همچنان ما را
اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند
روا بود به جدائی ز در مران ما را
وگر حکایت دل با تو شرح باید داد
گمان مبر که بود حاجت زبان ما را
شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت
که نیست با کمرت هیچ در میان ما را
گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو
ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را
 

بیدل دهلوی



اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
ز پیکرسر وموج خجلت‌شود نمایان چو می ز مینا
 ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی
تپدزمستی‌به روی‌آیینه‌نقش جوهرچوموج صهبا
 نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی
شوم فلاطون ملک‌!دانش اگر شناسم سر ازکف پا
 به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی
زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
 نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
 رمیدی از دیده بی‌تأمل‌گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
 ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این‌گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
 به‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
 به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی
نفس به رنگ‌کمند پیچد زموج می درگلوی مینا
 به‌بوی ریحان مشکبارت به‌خویش پیچیده‌ام چوسنبل
ز هررگ برگ‌گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا
به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پای‌کم ندارد
توو خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی
 به معجز حسن‌گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا