سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار کآسان کنند
بکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخها را که ارزان کنند
چو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کنند
دل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنند
به داروغه و شحنهٔ جان بگوی
که دزد هوی را بزندان کنند
نکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند
چنان کن که جان را بود جامهای
چو از جامه، جسم تو عریان کنند
به تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنند
فروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنند
هزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنند
گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند
گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند
چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند
اگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنند
به معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانهٔ جهل ویران کنند
برآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنند
بزرگان نلغزند در هیچ راه
کاز آغاز تدبیر پایان کنند
چو از زلف شب بازشد تابها
فرو مرد قندیل محرابها
سپیدهدم، از بیم سرمای سخت
بپوشید بر کوه سنجابها
به میخوارگان ساقی آواز داد
فکنده به زلف اندرون تابها
به بانگ نخستین از آن خواب خوش
بجستیم چون گو ز طبطابها
عصیر جوانه هنوز از قدح
همیزد بتعجیل پرتابها
از آواز ما خفته همسایگان
بیآرام گشتند در خوابها
برافتاد بر طرف دیوار و بام
ز بگمازها نور مهتابها
منجم به بام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همیزد زننده به مضرابها
و کاس شربت علی لذة
و اخری تداویت منها بها
لکی یعلم الناس انی امرو
اخذت المعیشة من بابها
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیریست برآمیخته با مل
بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر
بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل
تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی
من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفین تو زاغیست در آویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل
گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی
در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل
از عشق تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهان است توکل
دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل
کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل
بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر
در قاعدهٔ دولت او نیست تحول
یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او
زآن گونه که حکم ملکالعرش تبدل
در عادت او گاه وفا نیست تردد
در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل
ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم
ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل
هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند
آن را نبود تا ابدالدهر تنقل
هر روز کند سجده چو سر بر زنده از کوه
خورشید به درگاه تو از تفاؤل
زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند
از خاک تعالی و ز افلاک تسفل
یابند خلایق ز لقای تو سعادت
جویند افاضل به ثنای تو توسل
شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت
بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل
هر کار که مشکل شود از جور زمانه
آن را نبود جز به عطای تو تسهل
گویی که ز یک نسبت و اصلند به تحقیق
با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل
ور نه گه خلقت ننهادی ملکالعرش
بر تارک آن افسر و بر گردن این غل
داری تو ندیمان گزیده که بدیشان
صدر همه احرار فزودهست تجمل
چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی
هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل
ای دست امل را به سخای تو تمسک
وی چشم کرم را به لقای تو تکحل
همواره فلک را ز کمال تو تعجب
پیوسته ملک را به جمال تو تمثل
آباد بر آن بارهٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم و رهانجام چو دلدل
صرصر تگ پولادرگ صاعقهانگیز
گردون تن عفریت دل کوه تحمل
دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر
چرخ است گه زین و زمین است گل جل
در معرکه اطراف زمین از حرکاتش
چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل
گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم
در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل
آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک
سیر آمدم از صحبت یاران سر پل
چون آمدن من نشد این بار محیا
پرداختم این شعر بدیهه به تمحل
هر چند که شایسته و بایسته نیامد
ارجو که بود عذر مرا روی تقبل
زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ
از دست من آمد به فعان باب تفعل
این مدحت من گر بنیوشی به تبرع
این خدمت من گر بپسندی به تطول
یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم
در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل
در خدمت تو بر عقب این دو قصیده
صد خدمت آراسته گویم به تأمل
تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا
تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل
در دام اجل خصم تو را باد تقید
بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل
همواره تو را از ادب و فضل تمتع
پیوسته تو را با ادب و عیش توصل
بتا تا زار چون تو دلبرستم
بتن عود و بسینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم
همی مشتاق بار دیگرستم
فراق لاله رویان سوته دیلم
وز ایشان در رگ جان نشترستم
منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بیبرستم
نه خور نه خواب بیتو گویی
به پیکر هر سر مو خنجرستم
جدا از تو به حور و خلد و طوبی
اگر خورسند گردم کافرستم
چو شمعم گر سراندازند صدبار
فروزندهتر و روشن ترستم
مرا از آتش دوزخ چه غم بی
که دوزخ جزوی از خاکسترستم
سمندر وش میان آتش هجر
پریشان مرغ بیبال و پرستم
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمیگیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
ببالینم همه الماس سوده
همه خار و خسک در بسترستم
مثال کافرم در مومنستان
چو مؤمن در میان کافرستم
همه سوجم همه سوجم همه سوج
بگرمی چون فروزان اخگرستم
رخ تو آفتاب و مو چو حربا
و یا پژمان گل نیلوفرستم
بملک عشق روح بینشانم
بشهر دل یکی صورت پرستم
رخش تا کرده در دل جلوه از مهر
بخوبی آفتاب خاورستم
بمیر ای دل که آسایش بیابی
که مو تا جان ندادم وانرستم
من از روز ازل طاهر بزادم
ازین رو نام بابا طاهرستم