چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست
از موم بدست خویش هم نتوان کرد
اندوه تو دلشاد کند مرجان را کفر تو دهد بار کمی ایمان را
دل راحت وصل تو
مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند درمان را
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
می خوردن و شاد بودن آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست
گه در غزلم سخن کشد جانب راز گاهی بقصیده میشود دور و دراز
نازم برباعی سخن کوته کن تا باز شود بحرف لب بندد باز