پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا
کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده
شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به
سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش،
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و
استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !!!!
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک
لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید:«یک بستنی میوه ای چند است »
پیشخدمت پاسخ داد :« ۵۰ سنت » پسر بچه دستش را در جیبش برد و
شروع به شمردن کرد
بعد پرسید «یک بستنی ساده چند است ؟»