یک سنت

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا
کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده
شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به
سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش،

ادامه مطلب ...

اینجا هم همینطور!!!

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و
استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !!!!

سخاوت


پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک
 لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید:«یک بستنی میوه ای چند است »
پیشخدمت پاسخ داد :« ۵۰ سنت » پسر بچه دستش را در جیبش برد و
شروع به شمردن کرد
بعد پرسید «یک بستنی ساده چند است ؟»

ادامه مطلب ...

هدیه تولد


مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخت رش
گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر
داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه
هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت
وخوابید.
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته ادامه مطلب ...

پست جدید

سلام از این پس داستان های زیبایی برای شما قرار خواهم داد تا شما هم مثل من لذت ببرید