فیض کاشانی


     گه در غزلم سخن کشد جانب راز  گاهی بقصیده میشود دور و دراز
       نازم برباعی سخن کوته کن     تا باز شود بحرف لب بندد باز
 

خواجوی کرمانی


چو در نظر نبود روی دوستان ما را
به هیچ رو نبود میل بوستان ما را
رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ
به آستین نکند دور از آستان ما را
به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را
چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی
که دور کرد بدستان ز دوستان ما را
به بیوفائی دور زمان یقین بودیم
ولی نبود فراق تودر گمان ما را
چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل
چه غم ز مدت هجران بیکران ما را
گهی که تیغ اجل بگسلد علاقهٔ روح
بود تعلق دل با تو همچنان ما را
اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند
روا بود به جدائی ز در مران ما را
وگر حکایت دل با تو شرح باید داد
گمان مبر که بود حاجت زبان ما را
شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت
که نیست با کمرت هیچ در میان ما را
گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو
ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را
 

عبید زاکانی

خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی
جهانرا چار عنصر مایه باشد
مکانرا از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری
همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم
همایون گوهر دریای شاهی
وجودش آیت لطف الهی
ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی
درونش مهبط انوار معنی
جم ثانی جمال دنیی و دین
ابواسحاق سلطان السلاطین
خجسته پادشاه دادگستر
جهانگیر آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده‌گاه شهریاران
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی
بروز بزم چون برگاه جمشید
بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده
قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی
ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی
مبادا دشمنش را زورمندی
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل
مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته
امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی
به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری
دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده
ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانهٔ عشق آشیانی
محلت دیدهٔ بی دودمانی
بخون آغشته ای سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی
مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری
سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون
سراپای وجودش قطرهٔ خون
نباشد در پی مالی و جاهی
نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید
ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد
چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی
نباشد هرگزش نامی و ننگی
هرانکو داردش چون دیده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد
بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد
همیشه عاشقی اندیشه دارد
ز دور ار سرو بالائی ببیند
به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد
به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد
به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد
به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار
من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه
دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم
اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کسرا دل مبادا
کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند
به دام عشق گل رخساری افکند
 

بیدل دهلوی



اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
ز پیکرسر وموج خجلت‌شود نمایان چو می ز مینا
 ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی
تپدزمستی‌به روی‌آیینه‌نقش جوهرچوموج صهبا
 نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی
شوم فلاطون ملک‌!دانش اگر شناسم سر ازکف پا
 به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی
زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
 نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
 رمیدی از دیده بی‌تأمل‌گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
 ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این‌گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
 به‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
 به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی
نفس به رنگ‌کمند پیچد زموج می درگلوی مینا
 به‌بوی ریحان مشکبارت به‌خویش پیچیده‌ام چوسنبل
ز هررگ برگ‌گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا
به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پای‌کم ندارد
توو خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی
 به معجز حسن‌گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا
 

اوحدی



آن سرو سهی چه نام دارد؟
کان قامت خوش خرام دارد
خلقی متحیرند در وی
تا خود هوس کدام دارد؟
ماهی که به حسن او صنم نیست
رخسارش از آفتاب کم نیست
گر دور شود ز دیده غم نیست
کندر دل و جان مقام دارد
من کشتهٔ عشق آن جمالم
آشفتهٔ آن دو زلف و خالم
آنرا خبری بود ز حالم
کو نیز دلی به دام دارد
آن کس که دلم همی رباید
گر نیز دلم بسوخت شاید
تا پخته شود چنانکه باید
دیگ هوسی، که خام دارد
ای دل، چه کنی خیال خوبان؟
اندیشهٔ زلف و خال و خوبان؟
آن برخورد از جمال خوبان
کو نعمت و احتشام دارد
معشوق چو آفتاب دارم
با او هوس شراب دارم
زیرا که دلی کباب دارم
و آن لب نمک تمام دارد
قومی که مقربان دینند
با دردکشان نمی‌نشینند
آواز دهید، تا ببینند
صوفی که به دست جام دارد
من پند کسی نمی‌نیوشم
چون بر لب مطربست گوشم
در کیسهٔ آن کسست هوشم
کو کاسهٔ می مدام دارد
ای خواجه، حکایت مجازی
هرگز نبود بدین درازی
دریاب، که سرعشق بازی
داغیست که این غلام دارد
پوشیده چو نیست حال برتو
امروز می زلال بر تو
بی مانبود حلال بر تو
آن باده که دین حرام دارد
زان چهرهٔ همچو باغم، ای دوست
هرگز نبود فراغم، ای دوست
در خاک برد دماغم، ای دوست
بوی تو که در مشام دارد
خون شد دلم از غم تو، جان نیز
بر چهره دوید و شد روان نیز
سرخی رخم ببین، که آن نیز
از دیده و دل به وام دارد
شعر خوش اوحدی روانست
گر گوش کنی به جای آنست
کز بوسهٔ شکرین لبانست
این شهد که در کلام دارد
از گفته او ترا گذر نیست
وز شیوه عشق خوبتر نیست
آنرا غم جان ز بیم سر نیست
کو مذهب این امام دارد